خبرگزاری هرانا ـ هلیا و هستی دو کودک خردسال هستند که به دلیل زندانی بودن پدر، با مادر و مادربزرگ زندگی می کنند اما مشکلات زندگی آینده خوشی را برای آنها رقم نمی زند.
به گزارش خبرگزاری هرانا به نقل از مهر، هستی و هلیا در میان بازی با عروسک های کهنه و قدیمی در حیاط خلوت خانه مادر بزرگ متوجه حضورمان نشدند.
وقتی سلام کردیم جواب دادند اما باز هم سرگرم بازی شده تا اینکه چند هدیه کوچولو توانست کمی ما را با این دو کودک بازیگوش رفیق کند.
هستی ۵ سال دارد و مادرش می گوید از وقتی بزرگتر شد و درک کرد پدرش زندان است عصبی شده و قرص مصرف می کند.
پدر هستی و هلیا ۴ سالی است که به دلیل ارتکاب جرم در زندان قزل حصار محبوس است و مادر که تنها ۶ سال از ازدواجش می گذرد بار سنگین خانواده را به دوش می کشد.
اما مادربزگ می گفت: “آزادی دامادم دردی از ما دوا نمی کند بلکه بدبختی ما هم زیاد تر می شود پس باید فکری به حال دختر و نوه هایم کرد، آنها میهمان خانه مادربزرگ هستند یعنی مادر مادربزرگ بچه ها و از خودشان هیچ خانه ای ندارند”.
می خواهند طلاق بگیرم وبچه هایم را به بهزیستی بفرستند
شاید سئوال کنید برادر یا پدر همسر و بستگان این خانواده زندانی کاری برای آنها کرده اند، شنیدن پاسخ این سئوال از زبان آنها کمی ما را نگران کرد.
بیشتر بستگان و نزدیکان یا زندانی بودند و یا سابقه جرم داشتند اما مادر و ۲ فرزندش همچنان با تمامی تهدیدها و آسیب ها مبارزه کردند.
مادر هلیا و هستی می گفت: “وقتی هستی را باردار بودم همسرم توهم زد و می خواست خودم و دخترم را در میان دو خودرو له کند و من فرار کردم”.
بعد هم همیشه دعوا بود و کتک کاری و یک بار هم انگشتم را شکست، خانواده همسرم هم اصرار دارند من طلاق بگیرم و ۲ فرزندم را به بهزیستی ببرند، حتی یکبار با ته سیگار گردن هستی را سوزاندند، با این حال تنها برای اینکه پدر بالای سر بچه هایم باشد، طلاق نمی گیرم.
درخواست هستی هنگام ملاقات پدر در زندان
بچه ها چند باری پدر را در زندان ملاقات کرده اند، هستی به پدرش گفته: “چرا به خانه نمی آیی مگر نمی بینی مامان خانه مردم را تمیز می کند و دستانش زخم شده، می خواهم تو برای ما خرید کنی و نان بخری، مادر هلیا و هستی می گفت: “مدرک دیپلم دارم و قبل از ازدواج در طلاسازی کار می کردم و بعد هم مهماندار مجالس بودم، الان هم هفته ای دو روز خانه های مردم را نظافت می کنم چون واقعا مخارج زندگی بالاست و درآمد چندانی نداریم”.
ماهانه ۴۵۰ هزار تومان درآمد داریم
سئوال کردیم در طول ماه چقدر پول نقد دست شما می رسد، گفت: “۱۸۰ هزارتومان یارانه، ۷۱ هزارتومان کمیته امداد و حدود ۲۰۰ هزار تومان هم کار می کنم”.
سئوال کردیم ۴۵۰ هزارتومان برای زندگی ۴ نفر یک شوخی است، که مادر بزرگ گفت: “شما هم جای فرزند من، شاید دخترم آبروداری کند اما من خودم از مسجد و جاهای دیگر صدقه و نذورات می گیرم. با گفتن این حرف مادربچه ها سرش را پایین انداخت”.
هزینه پیش دبستانی بچه هایم را ندارم
مادر بچه ها می گفت: “امسال می خواهم هستی را پیش دبستانی ثبت نام کنم که یک میلیون تومان پول می خواهد و این یعنی اینکه باید بی خیال شوم، مادرم نمی تواند به دلیل بیماری قند از هر دوی آنها نگهداری کند”.
دایی هم که پول پیش خانه را داده تا از مادربزرگ (مادر مادرم که با ما زندگی می کند) نگهداری کنیم گفته باید خانه را خالی کرده و می خواهد مادربزرگ را با خودش ببرد. تا چند وقت دیگر جایی برای زندگی هم نداریم.
مادر بزرگ بچه ها گفت: “نمی خواهم از روزهای سخت زندگی حرف بزنم. روزهایی که در جنوبی ترین نقطه تهران کارتن خواب بودیم و با بدبختی زندگی می کردیم، اما امروز باز هم نیازمندیم تا فرد خیری به ما کمک کند، دخترم حاضر است کار کند و نان حلال بدست آورد، تمام وسایل خانه برای مردم است، یکی تلویزیون داده و دیگری کمد و یکی هم فرش دست دوم، دخترم اصلا جهیزیه ای نداشت و هنوز هم آه در بساط ندارد”.
امرار معاش سخت است
مادر هستی و هلیا در مورد تغذیه بچه ها می گفت: “اگر نذری باشد ماهی یک بار به بچه ها مرغ می دهیم و الا بیشتر سیب زمینی یا سبزیجات استگ”.
هزینه ها آنقدر بالاست که قدرت خرید مایحتاج خانه نداریم، در میان گفتگو، بچه ها با اسباب بازی های جدید بازی می کردند.
خواستیم آرزوی آنها را سئوال کنیم، یا اینکه بگوییم چه می خواهید، اما تمام این سئوالات برای این بچه ها ایجاد توقع می کرد پس سکوت کردیم و آرام از پله های خانه پایین آمدیم.
قولی ندادیم اما گفتیم شاید یکی خیر داستان زندگی شما را بخواند و کمک کند، انشا الله.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر